«یزدگرد ؛مقدمه»


سفر،کلا چیز خوبی ست...

حال اگر این سفر با دوستان باشد،علاوه بر اینکه «چیز خوبی» می ماند،بسیار هم لذت بخش می شود!

و این همان چیزی ست که اخیرا اتفاق افتاده است!

#منِ_از_سفر_برگشته هم برای اینکه خرق عادت نشود،از سفرم خواهم نوشت!خواه دلنشین،خواه دل نانشین!

...

یزد؛پر بود از تجربه های تازه!

مثلا اینکه احتمالا اولین اردوی #تختْ_خوابِ مجمع بوده باشد :)- (یا حداقل برای من اولین تجربه در مجمع بود!)

بعد اینکه مجمعی ها در یزد،ورزش زورخانه ای را از نو معنا کردند...!مثلا #سنگ_گرفتن_با_بالش! یا #میل_گرفتن_با_بطری! ...

بعدتر از اینها را هم طی ادامه ی خاطرات #یزدگرد خواهم گفت!

ولی خب...

همین تجربه ی ورزش زورخانه ای کلی از جنبه های مجمعی ها را مشخص میکند!

ما مجمعی ها،یک مشت #خلاقِ_خرخوانِ_سمپادیِ_دیوانه_ایم! (دور از جان بزرگترها!)

چرا؟!

خلاقیتمان را که به شکل واضحی می توان در ورزشمان،شوخی هایمان،پانتومیم بازی کردنمان،#شام_با_امکانات_کم تدارک دیدن هایمان و کلی کارهای خلاقانه ی دیگر که بخشی از وجود خلاق هر مجمعی را تشکیل می دهد،دید! (#خیال_خلاق!)

خرخوان بودنمان را هم که می آویزم به گردنِ رتبه های تک رقمی کنکور امسال و سال های گذشته و مدال های المپیادی های عزیزمان! [لبخند حسادت آمیز!]

سمپادی هم که هستیم و کاری با این بخش نداریم...

ولی اصالتا ما مجمعی ها بیش از اینکه هر چیز دیگری باشیم،دیوانه ایم! :|

«

کجای دنیا سه چهار پتوی گلبافت(شاید هم نرمینه یا هر چیز دیگری)را بر سر یک بدبخت فلک زده که به وی انگ #تنهاخوری (نوچ نوچ نوچ!) چسبانده اند می ریزند و بعد چند نفری خراب می شوند بر سر آن بدبخت و بی آنکه به داد و فریاد های او (که احتمالا از قعر پتوها و زیر بدن سایرین جز صدایی جیک جیک مانند خارج نمی شود) توجه کنند،بر تمام نواحی بدن وی -از سر گرفته تا نوک انگشت پا- می کوبند؟!

احتمالا در این میان شخص خاصی هم پیدا می شود که تب دیوانگی اش رو به جنون گاوی (اگر داشته باشیم!) گذاشته و با لگد های پیاپی بر شکم و کمر فرد مورد نظر می کوبد...!

البته بماند که همین شخص خاص تنها کسی ست که نهایتا به این دیوانه بازی خاتمه می دهد!چرا که باعث دلسوزی دیگران برای مضروب می شود!

»

و این داستان ادامه دارد...!

...

پ.ن.

مدت زیادی از آخرین باری که نوشتم می گذرد!هر گونه کم و کاستی در نوشته به بی تجربگی بنده و عدم توجه مسئولین مربوط بر میگردد و اینجانب ابدا هیچ تقصیری نداشته و کاملا #فدای_سرم!

پ.ن بعدی.

یزدِ خوبی بود...و مگر می شود که با مجمع و مجمعی ها باشی و خوب نباشد؟!

ولی من نتوانستم آنطور که از شیراز(که کلی هم درباره اش نوشتم)و مشهد(که احتمالا یک پست کوتاه نوشتم!)لذت بردم،از این هم ببرم!

پ.ن بعدتر که کلی هم دوستش دارم! :)

آخرین باری که یک موسیقی خاص تونسته بود اشکم را در بیاره،به خیلی وقت پیش بر میگشت...!

ولی خب،باد تند و باران ملیح و یک موزیک استثنایی...!(و شاید +یک خاطره خاص!) همه ی آن چیزی ست که نهایتا تسلیمم کرد! 

«موزیک 1979 استثنایی را از اینجا دانلود کنید!»

پ.ن آخرین.

دلم میخواهد به بهانه ی سفر هم که شده،در این روزها همچنان بنویسم!

...

می نویسم....!


۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم بازیار

«تولدت مبارک،من!»


خبر ندارم که انسان ها از چه زمانی شروع کردند به اینکه تاریخ تولدشان را حفظ کنند و آن روز را گرامی بدارند ولی به هر حال،کار بزرگی کردند...!

تولد گرفتن و تبریک تولد گفتن و اینطور چیز ها،برای شخص متولد(:)) بنظر روحیه بخش می آید...!شادی آفرین و دلگرم کننده...شاید!

تازه...این فقط یکی از مزایای گرامی داشتن روز تولد می باشد!

اینکه شما متولد چه ماهی هستی،فضایی کاملا رقابتی به وجود می آورد...مثلا:

اگر اسفندی باشی همه جا می توانی پُزِ احساسات قدرتمند و به اصطلاح ...(اشتباه گرامری داشت؛حذف شد!) فوق العاده ات را بدهی یا اگر شهریوری باشی به فلان شکل و اگر مردادی باشی جور دیگر!...(کلا پز دادن چیز خوبی نیست!)

بنده به شخصه کاملا با شخصیت شناسی های بر اساس ماه تولد موافقم!وجود توصیفاتی از متولدین هر ماه باعث می شود که طرف بتواند هر گونه انتقادی که به شخصیتش وارد شد را به گردن ماه ولادتش بیندازد!...مثلا؛در تمام طالع های متولدین اسفند،بلا استثنا به احساساتی بودنشان اشاره گشته (و این پاسخی کوبنده برای بسیاری از منتقدین شخصیت من است!)

کلا طالع بینی چیز خوبی ست!

فایده دیگر گرامی داشتن روز تولد،بیشتر برای اطرافیان فرد مذکور است!...

"از کسی کشیدن" اصطلاحی ست که این روز ها به خصوص میان پسران به شدت فراگیر شده و روز تولد بهترین زمان برای کشیدن از فرد متولد است!

اتفاقا تجربه ثابت نموده که بیشتر افراد در چنین روزی،به شدت رام و مطیع بوده و بعضا با پای خود،به دام Wanglers (اگر داشته باشیم معنایش می شود:کلاشان!) می افتند...

در کل،روز تولد،روز خوبی ست....

روز تولد،زمان مناسبی ست برای دور دور کردن و آزاد بودن از بند گیر دادن ها و غر و لُندها!

روز خوبی ست برای "هر طور که می خواهی" زندگی کردن!

زمان بسیار مناسبی ست برای تقاضای هر آنچه دل تنگت می خواهد از والدین!

و روز خوبی ست برای همراه اول!(حتی!)

و البته احتمالا برای سلفی گرفتن و شِیر کردن و بعضا گذاشتن ایموجی هایی نظیر ;P و =P و مشتقات آن بعنوان کپشن!  (نگویید که نمیدانید =P همان شکلکی ست که زبان در می آورد؟!)

و البته...روز تولد،زمان مناسبی ست برای آپدیت کردن وبلاگ های خاک خورده و قدیمی...

...

...

برای من،روز تولد از آن دست روزهایی ست که نمیخواهم تمام شوند...

.

.

.

متن بالا کاملا خودجوش و ناگهانی به ذهنم رسید و من هم گفتم:

«هر چه بادا باد!...می نویسم ببینم چه می شود!...»

در عوض،ادامه مطلب را شخصی تر نوشته ام!(خیلی!)

همانگونه که پیش از این می خواستم این پست را بنویسم!(و البته ایده ی خوبی نبود!)


۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم بازیار

«جدی جدی جک مرد؟!»


-سلام؛چطوری؟چه خبر؟

--سلام...هی؛میگذره...

-هر بار ازت می پرسم که همینو میگی...علی تو چه مرگته؟

--چرت نگو باو؛یک ماهه اینجوری شدم ها...

-خب حالا چت هست؟!

--چِم؟!

-مسخره بازی در نیار...تو چرا اینجوری شدی؟اصلا معلوم هست چه مرگته؟!

--پسر،چرا جک مرد آخه؟

-تایتانیک؟

--پ ن پ...!

-من چه میدونم؟!شاید میخواست داستان جذاب بشه...

--دوباره تو چرت گفتی؟!داستان واقعیه ها...!

-اصلا به ما چه؟بحثو عوض نکن...بدم میاد از این عادت مسخره ات که از جواب دادن طفره میری!

--منم بدم میاد...

-از چی؟

--همین عادتم دیگه...

-برو گمشو اصلا...منو بگو که میخوام کمکت کنم!

--تند نرو باو...من اگه میدونستم چه مرگمه که خودم یه فکری به حال خودم میکردم...

-خوب میشی...ویژگی سنته!

--میگم حالم خوب نیس؛ویژگی سنمه...فوش میدم،ویژگی سنمه...عاشق شدم؛ویژگی سنمه...فلان؛ویژگی سنمه...اصلا معلوم هست این سن کوفتی چیه؟دیگه داره حالم از نوجوونی به هم میخوره...

-این هم ویژگی سنته...

-- بیب بیب بیب! (خیلی بد بود فحشش(خودم!))

-...

--دیگه خسته شدم...دوست دارم بنویسم؛نمیتونم...دوست دارم بخونم؛نمیتونم...دوست دارم زندگی کنم...بخدا دیگه خسته شدم...

-خوب میشی...

--دهنت سرویس...همین؟!

-چی بگم والا؟!

--...

-وایسا ببینم...گفتی عاشق شدی؟!

--همینجوری گفتم...داشتم مثال میزدم...

-حالا تو داری چرت میگی؟!عاشق شدی؟!

--آره...عاشق عمه ت شدم...خوبه؟!

-عمه ندارم!

--به درک!

-...

--ولی پسر جدی جدی تایتانیک بهترین فیلم عمرم بود...یعنی بهترین فیلمی که دیدم!

- اولا اینکه تازه تایتانیک را دیدی؟!دوما؛تو دقیقا واسه هر فیلمی که می بینی همینو میگی...تو غذا میخوری؛میشه بهترین غذای تاریخ...کتاب می خونی؛میشه بهترین کتاب تاریخ...فیلم می بینی؛میشه بهترین فیلم تاریخ....آهنگ گوش میدی؛میشه بهترین آهنگ تاریخ...

کلا هر دو روز یک بار بهترین های تاریخ تغییر میکنند...

-- تایتانیک را وقتی بچه بودم دیده بودم...بعدش هم؛دیگه نظرم روی تایتانیک هیچ وقت عوض نمیشه...قطعا بهترین فیلم تاریخه!

- حالا چرا شد بهترین فیلم تاریخ؟!

-- وقتی یه فیلم بتونه 2 ساعت و نیم اشکتو در بیاره؛قطعا بهتر از اون دیگه نیست!

- کل فیلم سه ساعته و یک ساعت و نیمش عاشقانه ست...چجوری دو ساعت و نیم گریه کردی؟!

-- اسکول؛یک ساعتش مال بعد دیدن فیلم بود!!!

- خدا شفات بده...

-- جوابم کرده!

- وایسا ببینم؛مگه تو عکاس مراسم نیستی؟! برو عکستو بگیر...

-- عکاسی از مراسم «مادر همه خوبی ها» :)))) ؟!!!

- بسه دیگه...یه کم کار کن...

-- باشه .. ;) Bb

- غرب زده...!

-- خدانگهدار...خوب شد؟

- یا علی...

 ----------------------------------------------------------------

پ.ن.

مکالمه بالا تقریبا ساخته ی ذهن بود...چرا تقریبا؟!

چون به جرات میتونم تک تک جملات دیالوگ بالا را در طول یک روز تجربه میکنم...ولی همشو با یه نفر نه...سر هم بندی کردم!

اصلا چرا اینجوری نوشتم؟!

راستش میخواستم یه کم از خودم بنویسم...یه کم از زندگیم روایت کنم...گفتم خوبه در قالب یه مکالمه بنویسم!

پ.ن.

تایتانیک محشر بود...دیشب بعد دیدن فیلم اصلا حال خوبی نداشتم...اینترنت هم واسه من قِر (!) میومد...متوسل شدم به SMS...به شکل فاجه باری نیاز به این داشتم که با نفر در موردش صحبت کنم...حس میکردم دارم دیوونه میشم!...

پ.ن.

مراسم یاد شده؛مراسم فاطمیه مجمع فرهنگی شهید اژه ای (!) (سمپاد اصفهان) هستش...امسال مراسم خیلی بهتر از هر ساله...فکر کنم به خاطر اینه که من عضو ارشد تبلیغاتشم! xD

پ.ن.

راستی!من قبل از دیدن تایتانیک واسه اولین بار هم میدونستم جک مرده ها...ولی خب؛هضمش واسم سخته!

-نمیدونم چرا دی کاپریو و کیت وینسلت اینقدر به هم میان؟!


۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم بازیار

«بخت پریشان ما...»

اولا؛از نویسندگان عزیز خواهشمندم به گونه ای فیلم هایشان را نامگذاری نکنند که پدر مترجم به در آید...

بخت پریشان ما؛اشکال در ستاره های بخت ما یا همان The Fault in Our Stars فیلم فوق العاده ای بود که الحق و الانصاف؛استحقاق موفقیت های بیشتری را داشت!

پس از تایتانیک؛نمیخواستم دوباره به همین زودی فیلمی ببینم که روح و روانم را تسخیر کند و آزارم بدهد؛ولی عمل WatchList ِ عزیز،موجب شد این فیلم را درست بعد از تایتانیک ببینم...

فیلم،از ابتدا بنظر جو محزونی دارد...حتی سکانس های شاد فیلم هم به نوعی کوله باری از غم را به دوش می کشند...

راستش را بخواهید،جدیدا اینقدر با این سینمایی ها می پلکم که خدا میداند و از همین رو،پس از هر فیلمی،نقد آن را می نویسم...اما اصلا و ابدا دلم نیامد چنین فیلمی را نقد کنم...مگر می شود یک فیلم این قدر درگیرت کند و بعد بیایی با یک سری "مو از ماست کشیدن" ها،آن را زیر سوال ببری؟!

دوستی دارم که شش بار این فیلم را به تماشا نشسته است و اصلا و ابدا هم خسته نشده!حتی گفته قبل از عید باید 7مین بار هم آن را ببیند!

یک عاشقانه ی واقعی که جز روایت ساده ای از یک عشق پاک نیست...عشقی که هم سرآغاز و هم پایانش،سرطان است...! :(

پیشنهاد میکنم حتما این فیلم فوق العاده را ببینید!

لینک دانلود

----

پی نوشت "خبری"

بالا داخل  منوی سایت یه چیزی اضافه کردم به اسم بیلبورد که آهنگ هایی که دوستشون دارم را اونجا Add میکنم؛اگه دوست داشتید میتونید گوش کنید...!

ضمن اینکه ممنون میشم اگه شما هم یکسری از آهنگ هایی که دوست داشتید را کامنت کنید!

احتمالا فردا یا همین امشب،یه جایی هم بهترین فیلم ها را اضافه میکنم...اون یه کم بیشتر طول میکشه چون وسواس بیشتری نیاز داره!


ali00.blog.ir
۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم بازیار

«سالتون میمون!»




خداوکیلی؛آن زمانی که این مغول های از خدا بی خبر،سال ها را نامگذاری می کردند؛ "فکر هم کردند!؟"

آخر میمون دریگر چه صیغه ای است...؟!

اگر قرار باشد طالع امسال من بر اساس نام سال رقم بخورد؛دو احتمال وجود دارد که با توجه به سابقه ی دهشتناک اینجانب در امر شانس؛دومی محتمل تر است!

اول: اینکه سال میمونی داشته باشم و به میمنت و مبارکی به پایان برسد...(انشالله! :|)

دوم: چهره ی سال 95 هم مانند نام آن،کریه المنظر بوده و دمار از روزگار به در آورد!

به هر حال آنچه مشخص است 95؛حس خوبی ندارد(برای من...!)و البته طبق آنچه پیش تر در پست های قبل گفته شده؛«ویژگی سنمه! :|»

به یاد دارم که در گذشته؛پیش از عید سر از پا نمی شناختم و حتی سال پیش یک «برادکست لیست» بزرگ هم آماده ساخته بودم تا بلافاصله با شنیدن صدای توپ تحویل سال؛«سند تو آل» کنم! که البته با یک اشتباه کوچک سهوی کل پروژه که ساعت ها زمان برده بود،به باد فنا رفت!

امسال اما؛به دنبال یک «عکس نوشته»ی فازسنگین و ...ناله (:|) مانند هستم تا هنگام تحویل سال بر پروفایل ها قرار دهم و در پیج و گروپ ها شِر کنم! xD

و انصافا چنین میزانی از تغییر در 8760 ساعت اعجاب آور است!

ولی در کل،عید چیز خوبی ست...! («در 50% پست های این وبلاگ،مشابه این جمله یافت می شود!»)

چرا؟! از این رو که:

اولا؛ ساکنین شهر های «دور افتاده از دریا» مثل همین اصفهان ما،معمولا دو نوبت در سال شانس مواجهه با سواحل نیلگون بالا و پایین این مرز و بوم را دارند که اولین آن همین عید است...! (البته اینکه اصولا دریا چیز خوبی هست یا خیر هم خود نیاز به مُباحثات فراوان دارد!)

دوم؛ احتمالا آزادی بیشتری در قبال استفاده از وسایل ارتباط جمعی :| :/ به دست خواهیم آورد؛به هر حال عید است و خانواده هم به این موضوع واقف!

سوم؛ به جای یک فیلم؛میتوان روزی دو فیلم تماشا کرد(البته حداقل؛چرا که امروز علاوه بر تد 1 و تد 2؛احتمالا توئلو انگری من را هم خواهم دید!)

چهارم...! هیچ!

به جان جد خدا بیامرزم تمام آن سه مورد بالا هم طبیعتا چرت و کاملا مزخرف بودند...واقعا اگر برتری این 13-14 روزتعطیلی بر دیگر ایام سال قرار است این ها باشد؛ترجیح می دهم مدارس را فردا بازگشایی کنند و دوباره بر سر کلاس درس بنشینم(البته ادعا کردن هم حدی دارد! :|)

در هر صورت؛نوروز قرار است چیز خاصی باشد و اگر چنین قراری نداشتیم؛همه چیز ظاهرا دچار تغییر نمی شد...و البته مشکل هم دقیقا همین جاست! :| ظاهر...!

راستی!...تا از خاطرم نرفته بگویم که یکی از ویژگی های خوب عید؛بروز شدن این وبلاگ من هم بوده است؛که این را به فال نیک میگیرم...!

حال که این سکانس پایانی 94 عزیز است(شاید بهتر باشد دم رفتن کمی از دلش در بیاوریم تمام آن فحش هایی که در طول 365 روز بارش کردیم را! «چه گفتم!»)؛شاید بهتر باشد از نقشی که در طول این سال بازی کردیم؛جدا شویم و آرزو کنیم که 95 پر باشد از لحظه های بهتر و قسمت های جذابتر که اگر سال های بعد نشستیم و آن را مرور کردیم؛به پاس تک تک سکانس های آن،لبخند بر لبانمان بنشیند و بگوییم:«یادش به خیر...!»...

 

-----------------

+ یک نکته ی بسیار مهم اینکه:سعی کنید در طول سال با اتاقتان به گونه ای رفتار نکنید که دو روز مانده به عید،همه ی امواتتان جلوی چشمتان بیایند! «همه جا» درد گرفتم والا! فقط و فقط دو کیسه از این آبی های بزرگ مخصوص بازیافت،پر از کاغذ کردم و درک نمی کنم که در طول این مدت،چرا این همه زباله را به جای دور،درون جعبه هایم انداختم! به این ترتیب «هدف بزرگ اول» سال 95 :رسیدن به حداقل هایی در نظم!

+ چقدر این سبک از نوشتن دلخراش و خسته کننده بنظر می رسد...من که به شخصه در پایان این متن احساس خستگی میکنم!

+ سعی نمودم کمی «طنز جدی» در خلال متن به کار ببرم که به نوعی اولین بار می شد که اینگونه می نوشتم؛امیدوارم افتضاح نشده باشد و حداقل ارزش خواندن داشته باشد!

+ 5 روز دیگه؛یک سال از فشردن کلید «ساخت وبلاگ» می گذرد...360 روز است که اینجا می نویسم #پس_زنده_ام ...!

+ سال نوتون (نو+ضمیر چسبان دوم شخص جمع) میمون!


۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم بازیار

«در آستانه ی یک سالگی!»


راستش؛تا یک ساله شدن این وبلاگ حدود یک ماهی مانده؛ولی این و آن نداریم که!

پنجم فروردین 94 بود که همین وبلاگ را در میهن بلاگ تاسیس کردم! و یک ماه بعد؛کوچ کردم و به بیان آمدم! (ابزار مهاجرت بیان!)

راستش را بخواهید؛طعم وبلاگ نویسی را از همان زمان ها بود که چشیدم!

تا پیش از اردیبهشت،وبلاگ که می نوشتم؛دلنوشته های دیگران را کپی می کردم و آنچه را که با افکار و حالاتم بیشتر جورد در می آمد؛پست می کردم...چه کار سخیفی!

ولی از همان زمان؛آرام آرام رویه تغییر کرد و من هم به جامعه ی دوست داشتنی وبلاگ نویسان پیوستم!

از دید من؛وبلاگ نویسی مقدس ترین کاری ست که هنوز هم در فضای مجازی رواج دارد...یک وبلاگ شاید زرق و برق یک پیج پرطرفدار شبکه های اجتماعی را نداشته باشد؛ولی همین صفحه ی ساده،تنها جایی ست که ساخته شده برای از دل نوشتن...و همان طور که از قدیم هم گفته اند؛از دل برآید لاجرم دل نشیند...

و من همچنان پس از یک سال؛هم رمز وبلاگم را به یاد دارم(وبلاگ های قبلی؛به علت فراموشی رمز عبور پس از مدتی،از بین رفتند!) و هم هر روز بارها به آن سر می زنم...! و البته «دوستانی [دارم] بهتر از آب روان»...

+امیدوارم تا یک سالگی واقعی وبلاگ؛زنده باشم! :)


۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم بازیار

«شنبه به در...!»

بیست و سه روز تعطیلات؛امروز به پایان رسید و دفتر تمام آن بیخیالی ها هم بسته شد... :(

اگر با این حس و حالِ الآن؛طبق معمول ذهنم را آزاد میکردم تا هر "چرند و پرند"ی را که تشعشع میکند بنگارم؛احتمالا با یک پست فاز سنگینِ غم زده مواجه می شدید که در  اولین برخورد؛خیال برتان می داشت که :"ای بابا؛باز این یارو عاشق شده!"

ولی خب؛الحمد لله که هنوز،"افسار خیال" را به دست دارم و نمیگذارم "تقّی که به توقّی خورد" تریپ خفن و افسرده مانند بر دارد!

والا مدرسه هم که چیز بدی نیست؛نه "لولو خورخوره" دارد و نه "دیو یه سر و دو گوش"!

در هر صورت؛به قول حضرت حافظ :"چنین رفته‌ست در عهد ازل تقدیر ما"...

چه بخواهیم و چه نخواهیم؛تمام آن خوشی ها فعلا تمام شده به حساب می آیند...! 

هه! :)

جوری میگویم "خوشی" که کسی نداند،فکر میکند تمام تعطیلات را در سواحل نیلگون قناری درازکِش گذرانده و آب پرتقال با نِی نوش می کرده ام...!

اینچجور مواقع؛سهراب است که میگوید:

"چه کسی میداند؟؟؟
که تو در پیله ی تنهایی خود، تنهــــایی؟
چه کسی می داند
که تو در حسرت یک روزنه در فردایــی؟" 

+در تمام سیزده روزی که از نوروز گذشت؛هر روز تصمیم می گرفتم که کوتاه نوشته ی مفصلی در وصف اصفهان بنویسم!

راستش؛امسال از معدود سال هایی بود که به جای پیمودن کیلومترها و سر در آوردن از جنگل های سبز و ملال آور(:دی) شمال؛اصفهان ماندیم و آن را گشتیم!

حقیقتش را بخواهید؛آنقدر اصفهان برایم جذاب بود که با وجود گم کردن "افسار خیال" و گریختن وی به جنگل های سبز لاویج و دالاخان؛باز هم از گذراندن اوقات در شهر خود؛پشیمان نیستم!

آخَر؛مگر بهتر از خوردن بستنی برجی های تریا عسل،حین قدم زدن بر روی سی و سه پل هم هست؟!

یا حلقه زدن دور آخرین نسل از پیرمردهای قدیمی پل خواجو که برایت "دلم میخواد به اصفهان برگردم..." میخوانند...

+اگر گذرتان به اصفهان خورد؛شب های پل خواجو را به هیچ وجه از دست ندهید...خصوصا پنج شنبه ها و جمعه ها...!

+عنوان:نحس تر از سیزده؛خود شنبه ست...که هر هفته هم تکرار میشه!


ali00.blog.ir
۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم بازیار

عنوان دومین مطلب آزمایشی من

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.

۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم بازیار

عنوان اولین مطلب آزمایشی من

این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.

۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم بازیار