سفر،کلا چیز خوبی ست...

حال اگر این سفر با دوستان باشد،علاوه بر اینکه «چیز خوبی» می ماند،بسیار هم لذت بخش می شود!

و این همان چیزی ست که اخیرا اتفاق افتاده است!

#منِ_از_سفر_برگشته هم برای اینکه خرق عادت نشود،از سفرم خواهم نوشت!خواه دلنشین،خواه دل نانشین!

...

یزد؛پر بود از تجربه های تازه!

مثلا اینکه احتمالا اولین اردوی #تختْ_خوابِ مجمع بوده باشد :)- (یا حداقل برای من اولین تجربه در مجمع بود!)

بعد اینکه مجمعی ها در یزد،ورزش زورخانه ای را از نو معنا کردند...!مثلا #سنگ_گرفتن_با_بالش! یا #میل_گرفتن_با_بطری! ...

بعدتر از اینها را هم طی ادامه ی خاطرات #یزدگرد خواهم گفت!

ولی خب...

همین تجربه ی ورزش زورخانه ای کلی از جنبه های مجمعی ها را مشخص میکند!

ما مجمعی ها،یک مشت #خلاقِ_خرخوانِ_سمپادیِ_دیوانه_ایم! (دور از جان بزرگترها!)

چرا؟!

خلاقیتمان را که به شکل واضحی می توان در ورزشمان،شوخی هایمان،پانتومیم بازی کردنمان،#شام_با_امکانات_کم تدارک دیدن هایمان و کلی کارهای خلاقانه ی دیگر که بخشی از وجود خلاق هر مجمعی را تشکیل می دهد،دید! (#خیال_خلاق!)

خرخوان بودنمان را هم که می آویزم به گردنِ رتبه های تک رقمی کنکور امسال و سال های گذشته و مدال های المپیادی های عزیزمان! [لبخند حسادت آمیز!]

سمپادی هم که هستیم و کاری با این بخش نداریم...

ولی اصالتا ما مجمعی ها بیش از اینکه هر چیز دیگری باشیم،دیوانه ایم! :|

«

کجای دنیا سه چهار پتوی گلبافت(شاید هم نرمینه یا هر چیز دیگری)را بر سر یک بدبخت فلک زده که به وی انگ #تنهاخوری (نوچ نوچ نوچ!) چسبانده اند می ریزند و بعد چند نفری خراب می شوند بر سر آن بدبخت و بی آنکه به داد و فریاد های او (که احتمالا از قعر پتوها و زیر بدن سایرین جز صدایی جیک جیک مانند خارج نمی شود) توجه کنند،بر تمام نواحی بدن وی -از سر گرفته تا نوک انگشت پا- می کوبند؟!

احتمالا در این میان شخص خاصی هم پیدا می شود که تب دیوانگی اش رو به جنون گاوی (اگر داشته باشیم!) گذاشته و با لگد های پیاپی بر شکم و کمر فرد مورد نظر می کوبد...!

البته بماند که همین شخص خاص تنها کسی ست که نهایتا به این دیوانه بازی خاتمه می دهد!چرا که باعث دلسوزی دیگران برای مضروب می شود!

»

و این داستان ادامه دارد...!

...

پ.ن.

مدت زیادی از آخرین باری که نوشتم می گذرد!هر گونه کم و کاستی در نوشته به بی تجربگی بنده و عدم توجه مسئولین مربوط بر میگردد و اینجانب ابدا هیچ تقصیری نداشته و کاملا #فدای_سرم!

پ.ن بعدی.

یزدِ خوبی بود...و مگر می شود که با مجمع و مجمعی ها باشی و خوب نباشد؟!

ولی من نتوانستم آنطور که از شیراز(که کلی هم درباره اش نوشتم)و مشهد(که احتمالا یک پست کوتاه نوشتم!)لذت بردم،از این هم ببرم!

پ.ن بعدتر که کلی هم دوستش دارم! :)

آخرین باری که یک موسیقی خاص تونسته بود اشکم را در بیاره،به خیلی وقت پیش بر میگشت...!

ولی خب،باد تند و باران ملیح و یک موزیک استثنایی...!(و شاید +یک خاطره خاص!) همه ی آن چیزی ست که نهایتا تسلیمم کرد! 

«موزیک 1979 استثنایی را از اینجا دانلود کنید!»

پ.ن آخرین.

دلم میخواهد به بهانه ی سفر هم که شده،در این روزها همچنان بنویسم!

...

می نویسم....!